صدای رویاها



هفته‌ی پیش بود که تصمیم گرفتیم برای نیمه‌شعبان دست به کار شویم و یک برنامه‌ای شبیه به کآشوب‌خوانی را ترتیب دهیم. موقعی که تصمیم گرفتم در ادمونتون برنامه‌ی کآشوب‌خوانی را برگزار کنم اصلا فکرش را هم نمی‌کردم که مخاطب سنتی-مذهبی اینجا به این نوع کارها دل بدهد و علاقه‌مند شود. بعد از برنامه، هرکسی که به سراغم می‌آمد و از کتاب و نویسنده و داستان سوال می‌کرد تمام وجودم پر از ذوق و شعف می‌شد. قبل برنامه خیلی ها دلم را خالی کرده بودند که این کارها اینجا جواب نمی‌دهد و چه کسی برای اربعین آدم‌ها دور هم جمع می‌کند تا کتاب بخوانند اما من گوش به حرف‌شان ندادم. دوست داشتم امتحان کنم. دوست داشتم احساس خوبی که از خواندن این دوکتاب به من دست داده بود را با آن‌ها شریک شوم حتی اگر دل‌شان بخواهد همه چیز مثل قدیم‌ها باشد. همه چیز روضه باشد و یک سخنران که به حرف‌هایش گوش هم نمی‌دهند. خدا خواست و همه چیز خوب از آب در آمد. کاری که از دل برآمده بود به دل‌هایشان نشست و خیلی‌ها بعد از آن از من سراغ کتاب را گرفتند. حالا یک ماهی به نیمه‌شعبان مانده است و یکی از بچه‌ها از من خواسته است که یک کار مشابهی پیشنهاد بدهم اما من دنبال تشابه نیستم همیشه کارهای متفاوت را بیشتر دوست داشتم. به او گفتم فکر میکنم و از آن روز تمام فکر و ذکرم شده است نیمه‌شعبان. اینکه چه طور می‌شود ساختار ذهن آدم‌های سنتی را شکست و تعاریف جدیدی از نیمه شعبان، انتظار و امام ارائه داد. چه طور می‌شود ذهن مرتب و منظم‌شان در انجام مراسم مذهبی را به چالش کشید و جور دیگری به قصه نگاه کرد.


 لذتی که در این کار هست من را یاد روزهایی می‌اندازد که می‌نشستم و کلی فکر میکردم تا برای مجله با موضوع تکراری یک چیز متفاوت بنویسم. رسم «درنگ» بر این بود که هر موضوعی که به آن پرداخته می‌شود باید مقاله‌ی مخالف و موافق را با هم داشته باشد. خیلی‌ موقع‌ها همه‌مان موافق یک موضوعی بودم و پیدا کردن مطلب مخالف سخت‌ترین کار دنیا بود. همان‌جا بود که شروع کردم به مخالف فکر کردن، سعی کردم با چیزی که موافقش هستم، مخالفت کنم و تجربه‌ی عجیبی بود. حالا اگر این موضوع برایم کمی حیثیتی می‌شد و با احساساتم گره خورده بود کار سخت‌تر هم می‌شد. مدام حسی در من متذکر می شد که این کار خطرناک است و من باید حواسم به اعتقاداتم باشد. نکند به چالش کشیده شوم و باورهایم را رها کنم. به این صداها اهمیتی ندادم و پیش‌رفتم و اگر مخالف‌خوانی‌هایم باورم را تحت تاثیر قرار داد ازش استقبال کردم. باوری که با مخالفت خودم بخواهد شکسته شود، محکوم به شکست است. 


حالا چندسال از نویسندگی برای «درنگ» می‌گذرد و من می‌خواهم دوباره ذهن شسته و رفته‌ی مخاطب را به چالش بکشم. آن هم برای موضوعی که به آن بدجوری احساس دارد، «انتظار». می‌خواهم «منتظر» بودن‌هایمان را به چالش بکشم. عبث بودن بعضی از «انتظارها» را یادآوری کنم. در همین فکرها هستم که یاد نمایشنامه «در انتظار گودو» ساموئل بکت می‌افتم. طرح نمایشنامه‌ی جدید می‌افتد در ذهنم و دست به کار می‌شوم تا یک نمایشنامه‌ بنویسم که ترکیبی از یک انتظار عبث و یک فرار رو به جلو است. تصویری از انسان مدرن و انسان سنتی در کنار هم. بعد از پایان نوشته و ترکیب متن‌ها و چینش صحنه‌ها چنان ذوقی دارم برای اجرای برنامه که تا به حال نداشته‌ام. 


خواستنی‌های من این ها هستند.این فکر کردن‌ها، این بازی با نوشته‌ها و کلمات، چه کلمات خودم باشد چه کلمات نویسنده‌های بزرگ دنیا. دلم می‌خواهد به تمام آن دوستان مذهبی که فکر میکنند در رشد و تعالی روح‌شان و دین‌دار شدن‌شان فقط کتاب‌های آقای مطهری و امثالهم موثر است و مدام از من سوال میکنند که چرا رمان میخوانم بگویم آنقدرها که از «بکت» یاد گرفتم از این عزیزان مذکور در دین‌داری بهتر یاد نگرفتم. شاید نویسنده دنبال حرف دیگری بود اما من با خواندن نمایشنامه‌اش تصویر مردمانی را می‌دیدم که هر روز خودشان را «منتظران واقعی» می‌دانند و روز به روز در این «انتظار» عبث و مرداب مانند فرو می‌روند. 


نمی‌دانم نتیجه‌ی این کار چه می‌شود اما از روزی که اولین کلمه‌اش را ثبت کرده‌ام پر از شور و هیجان هستم. این کارها شاید نون و آب نداشته باشد یا احساس دست آورد آنچنانی از نظر دیگران نداشته باشد اما برای من خود زندگی است، خود لذت. :)


امروز صبح بعد جلسه با استادان گرامی داشتم از عصبانیت می‌ترکیدم. خونسردی‌شان به همراه اذیت‌هایی که گاه و بی‌گاه به سمتم روانه می‌کردند تمام قدرت تحملم را نشانه رفته بود. اواسط جلسه بود که دیگر مغزم کار نمی‌کرد. اصلا دلم نمی‌خواست کار کند. بی‌توجه نگاه‌شان می‌کردم و حرف‌های‌شان در ذهنم تبدیل به صداهای نامفهومی شده بود. 

بی‌اغراق بارصدمی بود که مساله‌ی نوشته‌ شده و راه حل کامل من را عوض می‌کردند اما این‌بار قصه فرق داشت. هفته‌ی پیش بعد کلی بالا و پایین صحبت از این در و آن در به این نتیجه رسیده بودند که مساله‌ی قبلی خوب نیست و بهتر است به یک مساله جدید تغییر پیدا کند و من بتوانم از مقاله‌ی قبلی‌ام هم استفاده کنم حالا یک هفته گذشته بود و من کل مقدمه‌ی روش پیشنهادی خودم را به همراه قسمت عمده‌ای از روش پیشنهادی تغییر داده بودم و استادان گرامی‌ هم این متون را قبل جلسه مطالعه کرده بودند و فیدبکی نداده بودند و به نظر می آمد اوضاع امن و امان است. شما فکر کنید که با تصور یک دریای آٰرام با یک اقیانوس متلاطم رو به رو می‌شوید. آن هم نه اول کار، بلکه اواسط جلسه یک دفعه فیل یکی از اساتید یاد هندوستان می‌کند و یادش می افتد که مساله‌ی دفعه‌ی قبل را بیشتر دوست داشت. انگار من عروسک دست حضرات هستم که هر بار با یک مساله ارتباط بگیرند و من بروم کلی داستان سر هم کنم تا این مساله منطقی به نظر برسد و یک راه حل هم برایش دست و پا کنم. وقتی به گوگل درایوم نگاه میکنم یک عالمه نسخه‌های مختلف از سند روش پیشنهادی می‌بینم که بین هوا و زمین معلق هستند. تکه‌ای از من در هر کدام از این مساله‌ها جامانده است و حالا امروز من مانده‌ام و یک ذهن نامرتب خسته! ذهنی که دیگر به آنچه فکر میکند و می نویسد و فهمیده است اعتمادی ندارد! کاش می‌شد همینقدر صریح استاد راهنما بودنشان را نقد میکردم. کاش می‌توانستم بهشان بگویم که چقدر ناراهنمایی‌آم کرده‌آند و حالم را بهم ریخته‌اند. البته انقدر عصبانی بودم که تا حدی گفتم اما تهش چه شد؟ هیچی! 

یکی‌شان دلداری‌آم داد که اصلا دفاع از روش پیشنهادی مساله مهمی نیست و یک جلسه دورهمی است که البته این حرف اصلا واقعیت ندارد! یکی دیگرشان هم گفت تو فقط مساله را در یکی دو اسلاید آماده کن و توضیح بده و الان به راه حل فکر نکن. اما من میدانم این هم نشدنی است. تا حالا چندبار یک مساله را خوب شسته و رفته نوشته‌آم و تهش حضرت استاد فرمودند که نوآوری جدی در این مساله وجود ندارد که بتوانیم با آن به نتیجه برسیم. حالا از من میخواهد بروم و بشینم و به یک مساله تخیلی فکر کنم و با خودم خیال کنم که حتما یک روزی یک جایی یک نوآوری هم به ذهنم خواهد رسید. مطمئنم که اینطوری در جلسه سه شنبه حاضر شوم چیزی جز آبروریزی در انتظارم نیست. 


یک حسی هم درونم میگوید آبرو چی کشک چی! بیخیال. هر چه میگویند همان را انجام بده و برو جلو یک چیزی می‌شود. فوقش تهش در جلسه می‌گویند خیلی مساله‌ی بدی است و نوآوری ات برای حل این مساله کافی نیست و یک همچین چیزهایی حالا مگر چه می‌شود. جز کسانی که اینجا را می‌خوانند کسی متوجه میزان خنگ بودنت نمی‌شود. می‌شود؟ اصلا خنگ نبودن و محقق بودن می‌ارزد به این همه عصبانیتی که توی دلم خانه کرده است؟ آن هم نه عصبانیت از غیر، عصبانیت از خودم از اینکه چرا حرف این آدم‌ها را نمی‌فهمم که چرا الان انقدر همه چیز برایم گنگ است و سر در نمی‌آورم. 


خلاصه که تهش به این نتیجه رسیدم که صدبار با خودم بگویم من عصبانی نیستم و باورش کنم! حداقل اینطوری فقط یک محقق نصفه و نیمه می‌شوم ولی روحم از این گزندهای بی‌امان در امان می‌ماند. 


در زندگی معمولا زود تصمیم می‌گیرم. خیلی از تصمیماتم هم در نیمه‌ی راه شروع نشده به پایان می‌رسد اما امروز با یک حال و هوای جدید و یک بسته‌ی تصمیمات جدید از خواب بیدار شدم. لیست کارهایی که این مدت به بهانه وقت نداشتن به تعویق‌شان انداخته‌ام سرریز کرده است و حالا درست نمی‌دانم باید از کجا شروع کنم. کتاب‌هایی که مدت‌ها قصد داشتم که خواندن‌شان را شروع کنم به دست گرفته‌ام. چندتایی را تمام کرده‌ام و یک به یک از لیستم خط می‌خورند اما دلم میخواست به جای خواندن و خط زدن‌شان از لیست، درباره‌ی مواجهه خودم با کتاب‌ها بنویسم. اینکه کتاب چگونه بوده است و داستانش چقدر جذاب بوده است را خیلی‌ها قبلا در وبلاگ‌های پرخواننده تر نوشته‌اند اما نحوه‌ی مواجهه آدم‌ها با کتاب‌ها. تاثیرات این کتاب‌ها و شخصیت‌های‌شان بر زندگی‌مان در دوره‌های مختلفی که در آن حضور داریم را کسی تا به حال ثبت نکرده است یا حداقل من از آن بی‌اطلاع هستم. کسی هم اگر ثبت کرده باشد باز مواجهه‌ی من نمی‌شود. نظرات ممکن است شباهت‌های زیادی داشته باشند اما به تعداد آدم‌ها مواجهه با کتاب‌ها وجود دارد. مخصوصا اگر آن کتاب توانسته باشد تو را در خودش غرق کند و کوچه به کوچه با خودش ببرد. 


در هفته‌های اخیر سه کتاب تازه خوانده‌ام. موش‌ها و آدم‌ها - باباگوریو و هفته‌ی چهل و چند. هر کدام‌شان یک طور دنیایم را تغییر داده‌اند. در موش‌ها و آدم‌ها نمی‌دانم چرا دلم برای شخصیتی که دوستش را کشت بیش از همه سوخت. شخصیتی که انگار همیشه در نقش مراقب زنده بود و زندگی برایش معنا داشت. با خودم شباهت‌هایی داشت. منی که همیشه در خودم نقش مراقب و حامی را تعریف کرده بودم و مدتی می‌شود که فهمیده‌ام زندگی کردن در این نقش در واقع زندگی نکردن است. رویاهایی که از آینده می‌سازی برای خودت و دیگران. تصویرهایی که  می‌خواهی آن‌ها را با آن دل خوش کنی اما در واقع مسیر سقوط‌شان را فراهم میکنی. مسیر نابودی‌شان. نمی‌گذاری آدم‌ها با داشته‌هایشان خوش باشند چون قرار است در آینده‌ای که معلوم نیست کی برسد و اصلا برسد یا نه تو با درایت خود برای شان رستگاری به ارمغان بیاوری. این سال‌ها بیشتر از همیشه با این تصویر از خودم درگیر بوده‌ام. تصویری که برای خوش بودن خودش و دیگران متنظر آینده بود. 


باباگوریو اما با غمق احساس دخترانگی‌ام کار داشت. منی که در این روزها بیش از همیشه دلتنگ پدرم هستم باید داستانی را بخوانم از پدری که دخترهایش او را ندیدند و نفهمیدند اما او بی‌واسطه عشق می‌ورزید. سخت بود. خیلی از جاهای کتاب دلم میخواست اشک بریزم و داستان را عوض کنم. دلم میخواست دنیای دخترهای این پدر این شکلی نباشد. اما بود. یاد بعضی از تصمیمات خودم افتادم که برخی دوستان مدام من را به خاطرشان توبیخ می‌کردند. به نسبت سایر دوستانم من با فرکانس بیشتری ایران می‌رفتم. اینطور نبود که آن‌ها نتوانند. انتخاب‌شان نبود. می‌خواستند که هزینه‌ی سفر را صرف مسائل مهم‌تری بکنند. حتی بعضی‌هایشان سفر اروپا و کشورهای دیگر را می رفتند اما وقتی نوبت ایران رفتن من می‌رسید، نصیحت‌های دوستانه‌شان شروع می‌شد که دلیلی بر این سفر نیست و بهتر است صبور باشم. من صبور بودم و اتفاقا رفتن ایران و خداحافظی کرد‌ن‌های پی درپی برایم سخت‌تر بود. اگر می‌خواستم راحتی خودم را در نظر بگیرم پولم را صرف کارهای دیگری می‌کردم اما مطمئن بودم که اینطور نمی‌توانستم خوشحال باشم. نمی‌دانم چرا این کتاب من را در انتخابم مصمم کرد. انتخاب عزیزانم به باقی فرصت‌های زندگی.من آدمی نبودم که بتوانم با حسرت نبودن آدم‌ها و کارهای نکرده و فرصت‌های از دست رفته کنار بیایم پس باید تمام تلاشم را می‌کردم که تا هستند و دارم‌شان کنارشان باشم. 


مواجهه‌ام با کتاب هفته چهل و چند را بعدا می‌نویسم. سخت‌تر از دو کتاب دیگر بود. نه به لحاظ ادبیات و سیر داستان چرا که داستان منسجمی نبود و خرده روایت‌های آدم‌ها بود از برش‌های مادرانه زندگی‌شان اما همین کار را سخت‌تر می‌کرد. 


ثبت مواجهه‌آم با کتاب‌ها تنها تصمیم امروزم نبود. بماند برای خودم که چه تصمیم‌های خوب دیگری گرفته‌ام و خدا کند که در انجام شان ثابت قدم باشم. 


دیروز بعد از یک هفته‌ای که با تمام تلاشم توانسته بودم کارم را کمی جلو ببرم از پشت کامپیوتر بلند شدم و در حالی که فکر میکردم کوه جا به جا کرده‌ام نشستم سر موبایلم. کمی در اینستا بالا و پایین رفتم که پست یکی از دوستان توجهم را به خودش جلب کرد. خانمی که همین دوماه پیش راجع به دفاع از پروپوزالش در صفحه‌ی اینستاگرامش صحبت کرده بود و حالا دفاع کرده بود. این مدت هر از گاهی از شب خوابیدن‌هایش در آفیس و روز تعطیل کار کردنش عکس و خبر میگذاشت اما من فکر نمی‌کردم انقدر همه چیز سریع اتفاق بیافتد. برای شادمانی اش واقعا و از ته دل خوشحال شدم و مادری را که با وجود داشتن یک دختر کوچک توانسته بود انقدر سخت کار کند و با این سرعت به نتیجه برسد را از ته دلم ستایش می‌کردم اما کنار این فکرهای خوب یک فکرهای بدی هم دوباره به سرم افتاده بود. اینکه چقدر کارهایی که میکنم بی‌فایده است. اینکه اصلا برای رسیدن به هدفم تلاش میکنم؟ چند شب تا صبح بیدار ماندم تا کار تحویل بدهم و چند بار تا دیروقت دانشگاه مانده‌ام و چند روز تعطیل در دانشگاه به سر کردم که از خودم انتظار دارم به نتیجه‌ هم برسم؟ جواب‌ همه‌ی این‌ها صفر بود اما بدتر از این جواب این بود که من دوست هم نداشتم این کارها را بکنم.

 یعنی نمی‌توانستم خودم را بابت اینطور تلاش نکردن توبیح کنم. دلم میخواست مسیر زندگی پیش برود و این هدف من هم قسمتی از آن باشد. دوست نداشتم انرژی زیادی برایش صرف کنم و خیلی از روح و روانم برایش هزینه کنم. این دوست نداشتن کمی ترسناک بود. نمی‌دانستم که دارم کار درستی میکنم؟ اصلا می‌شود اینطوری دکترا گرفت؟ کاش یک نفر جواب سوال‌هایم را می‌دانست و با یک آری یا نه خلاصم میکرد. کسی در درونم میگفت، شدن که می‌شود اما ممکن است مدت‌های طولانی زمان ببرد. شاید برای همین هم هست که کارهایم انقدر زمان می‌برد. هر چیزی که یک ماه رویش حساب میکنم یک سال طول میکشد. آیا این هدف ارزش این مقدار زمان را دارد؟ این بار جوابم با همیشه فرق داشت. از وقتی که زندگی را برای رسیدن به این هدف متوقف نکرده‌ام حال و هوایم فرق کرده است. قبل‌ترها که از خودم این سوال را می‌پرسیدم با خودم میگفتم شاید ارزشش را نداشته باشد که این همه سال وقتم را تلف کنم برای رسیدن به هدفی که آن‌قدرها برای تلاش کردن در راستایش انرژی ندارم. اما دیروز جوابم به این سوال فرق داشت. با خودم گفتم چرا که نه! من که چیزی را متوقف نکردم. دارم تمام کارهایی که دوست دارم را همزمان انجام می‌دهم. کنار این کارها هر ازگاهی دستی هم به این کار میزنم. 


نمی‌دانم که چرا نمی‌توانم این هدف را نخواهم و چرا نمی‌توانم آنقدر خوب و زیاد مثل دیگران بخواهمش. این خواستن متوسط من کار را برایم سخت کرده است. همیشه در کتاب‌ها حالت صفر و یک را توضیح داده‌آند. اینکه گاهی یک چیزی را خیلی می‌خواهی و گاهی اصلا نمی‌خواهی تا مدت‌ها باورم نمی‌شد چیزهایی در زندگی هست که این میانه قرار دارند نه آنقدر می‌خواهی‌شان که صبح و شبت را فدا کنی و نه آنقدر دوست نداشتی و اتلاف وقت هستند که حس کنی باید کنارشان بگذاری. 


یک زمانی هم فکر میکردم که این خواستن میانه، سرکارگذاشتن خودم است. چیزی در من هست که راضی‌ام نمی‌کند که این کار را رها کنم و آن زمانی است که برایش صرف کرده‌ام اما الان می‌دانم که اینطور نیست. واقعا دلم می‌خواهد به نتیجه برسانمش اما برای به نتیجه رسیدنش نه استاندارد خیلی بالایی دارم و نه عجله. چیزی که قبلا در زندگی‌ام هرگز نبوده است. برای تمام خواسته‌هایم استاندارد خیلی بالا و عجله‌ی خیلی زیاد داشتم. حتی کارهایی که دوستشان نداشتم را هم می‌خواستم به بهترین نحو انجام دهم و سریع به مقصد برسم. 


اما زندگی‌ام این روزها خیلی روی دور کندتری است. چیزهایی هست که زیاد می‌خواهم‌شان و دارم برای رسیدن بهشان برنامه‌ریزی میکنم اما چیزهایی هم هست که همینقدر متوسط دوستشان دارم و همینقدر متوسط می‌توانم برای‌شان تلاش کنم. قبلا ها فکر میکردم آدم‌های باهوش و مستعد و موفق کسانی هستند که هیچ هدف متوسطی در زندگی‌شان ندارند. هنوز هم نمی‌دانم آدم‌های باهوش و مستعد و موفق چگونه هستند یا من اصلا جزوشان هستم یا نه. اما می‌دانم که داشتن هدف‌های متوسط درس‌هایی به تو می‌دهد که هدف‌های دیگر زندگی‌ات به پای شان نمی‌رسند. 


برای هدف‌های قبل آن قدر دویده بودم و به سرعت رسیده بودم که نه مسیر یادم مانده بود و نه از رسیدن لذتی برده بودم اما در این هدف های متوسط هم مسیر را خوب می‌بینی و به خاطر می‌سپاری و هم لذت رسیدن دوچندان می‌شود. دلم می‌خواهد اگر روزی کودکی داشتم به او بگویم، زندگی فقط جای صفر و یک ها نیست. عددهای دیگر را هم به همان اندازه باور داشته باش :)




یک هفته‌ای می‌شود که هوا بدجوری سرد شده است. درست همان وقتی که فکر می‌کردیم زمستان دارد روی خوش نشان می‌دهد و شاید امسال زودتر از همیشه نغمه‌ی خداحافظی سر بدهد. قوی و استوار بازگشت و تمام امیدها را در نطفه خفه کرد. روزهایی که با هوای منفی بیست و سه شروع می شود و به منفی سی‌  هشت ختم می‌شود حتی در خانه هم باید به زیر پتو پناه ببری و اگر مجبوری خانه را ترک کنی. کاپشن و شلوار و کفش مناسب و کلاه شال‌گردنی که تا مرزهای چشم‌هایت بالا آمده است نباید فراموشت شود. همه‌ی این‌ها در سال‌های گذشته برایم عادی بود اما امسال نمی‌دانم چرا مثل یک کابوس به جانم افتاده است. معمولا باید سال اول مواجهه با چنین وضعیتی سخت باشد اما من امسال بیشتر از همیشه تسلیم شرایط شده‌آم و به عبارت خودمانی، وا داده‌ام. یک روز که طبق معمول داشتم خودم را بازخواست می‌کردم و برای خودم از قدیم‌هایم قصه تعریف می‌کردم،‌ متوجه تفاوت داستان امسال و سال گذشته‌ام شد. تمام سال‌هایی که گذشت من قسمت اعظم روزهای سخت زمستان را که در ماه‌های دسامبر و ژانویه اتفاق می‌افتاد ایران بودم اما امسال نه تنها به ایران نرفتم بلکه در تعطیلات دسامبر که از قضا هوا هم خوب و رو به راه بود با یک مریضی درست و حسابی خانه نشین شدم و تمام برنامه‌هایی که برای تعطیلات ریخته بودیم نقش بر آب شد. بعد تعطیلات هم کارها با فشردگی همیشگی در حال پیشروی بودند و من فرصت نداشتم به اینکه هوا خوب است یا بد است فکر کنم. اما حالا کمی کارها سبک شده است. استاد‌های گرامی برای فرار از سرمای زمستان که ناجوانمردانه و بی‌موقع سررسیده است تصمیم به سفرهای ناگهانی گرفته‌آند و تمام این‌ها دست به دست هم داده‌آند تا من بیشتر به خانه نشینی اجباری و کارهای نکرده و برنامه‌های به نتیجه نرسیده‌ام فکر کنم. 

کنار تمام این حرف‌ها این را هم اضافه کنید که دوستان یک به یک یا عازم مسافرت به مناطق گرمسیری از جمله استرالیا و مکزیک می‌شوند و از سواحل زیبا و تابش درخشان خورشید برای‌مان عکس ارسال می‌کنند یا هر هفته یک نفر خبر خریداری بلیط برای سفر به ایران را می‌دهد و حالا من باید از خودم ذوق هم نشان بدهم. باور کنید هنوز آنقدرها آدم بدی نشدم که برای دوستانم خوشحال نباشم اما هر بار که خبر سفر به ایران یا کشورهایی که می‌شود چند روزی در آن‌ها فارغ از سنگینی کاپشن‌ و شلوار زمستانی در خیابان قدم زد را می‌شنوم حالم بهم می ریزد. یاد این میافتم که برنامه‌ی من اصلا مشخص نیست و به احتمال زیاد امسال ایران نبودنم به بیش از یک سال خواهد رسید. 

این فکرها سرمای زمستان را سخت‌تر از آنچه هست می‌کند. برای همین چند روز پیش به سرم زده بود که برویم نیوزلند. با همین فکر چندساعتی خوش بودم اما بحث‌های مالی و داستان زندگی و هزار ماجرای دیگر این رویای زیبا را زود نقش بر آب کرد. می‌دانستم فکرهایم منطقی نیست و فقط یک فرار رو به جلو است. 

در همان گروه دوستی که قبلا برای‌تان تعریف کردم هم، تقریبا تنها هستم. بچه‌های یا گروه یا به زودی عازم ایران هستند یا در چندماه آینده و پس از پایان ترم راهی خواهند شد. این است که کسی نمی‌تواند با من همدردی کند. 


کتاب خواندن، آشپزی و تفریحات دیگر را امتحان کرده‌آم اما هیچ یک موثر نیافتاده و همه‌ی شان آن روحیه‌ی لازم و جنگندگی که من د رحال حاضر به آن احتیاج دارم را به من هدیه نکرده‌اند. خلاصه که گیر افتاده‌ام. خیلی وقتم را هدر می‌دهم و این عذاب وجدان از اتلاف وقت هم به سرمای زمستان امسال افزوده است. هزار بار فکر کردم که باید دستی به سر و روی خانه بکشم و خانه تکانی را شروع کنم تا حال و هوای عید شرایط‌مان را تلطیف کند اما اینکه چه طور این روح سنگین خود را از جای بلند کنم و دست به کار شوم خودش یک پروژه است. آخر هفته مهمان دارم. تمام امیدم به این است که از ترس آبرو دستی به خانه بکشم و شاید همین شروع یک پروژه‌ی خانه تکانی و تغییر خود باشد. 


امیدوارم که در این سرمای زمستان بر سنگینی روح خودم فایق شوم. :)


امروز دوشنبه است. صبح ساعت ۸ با صدای محمد از خواب بیدار شدم. داشت اماده می‌شد که بره سر کار و معمولا صبح‌ها من رو بیدار میکنه. نمی‌دونم دقیقا چرا اما انگار دوست داره که من بیرون رفتنش از خونه رو ببینم. باهاش حال و احوال صبحگاهی کردم و بهش گفتم که یک نیم‌ساعتی می‌خوابم و بیدار می‌شم. وقتی چشمام رو باز کردم، محمد رفته بود و ساعت دقیقا ۸:۳۰ بود. بدنم خیلی معتهدانه من رو درست نیم ساعت بعد از اولین باری که چشمام رو باز کرده بودم از خواب بیدار کرد. کمی نگران بودم و بیشتر میشه گفت بی‌حوصله. می‌دونستم که امروز باید برای ارائه‌ام تمرین کنم و یه حسی دوست داشت من رو در رختخواب نگه داره یا مشغول کارهای دیگه بکنه تا شروع این کار رو به تعویق بندازم. انگار از مواجهه با خودی که قرار بود ارائه بود می‌ترسیدم. 


اصولا از ارائه و صحبت جلوی دیگران ترسی ندارم اما این بار همه چیز فرق میکرد. می‌دونم که الانم ارائه من رو نمی‌ترسونه. این تجربه‌ی جدیدی که دارم به سمتش میرم حس خاصی در من ایجاد کرد. هم شوق رسیدن و هم ترس از اینکه شبیه اون چیزی که دوست دارم پیش نره. به مامانم زنگ زدم تا با حرف زدن با مامان کمی از زمانم رو بخرم و یه کمی هم آرومتر بشم اما مامان بیرون بود ونتونستم که باهاش صحبتم کنم. خلاصه دل از رختخواب کندم و پا شدم. صورتم رو شستم و برای خودم با شیر بادوم و موزهایی که دیگه داشتن سیاه میشدن یک اسموتی حسابی درست کردم و خوردم. بعدش با خودم فکر کردم حالا باید چیکار کنم و بهترین راه حل ممکن به ذهنم رسید. حمام! 


رفتم زیر دوش و شروع کردم با خودم صحبت کردم. راجع به بحثی که امروز توی گروه بودش. دستاوردها  و خفن بودن آدم‌ها. برای اولین بار بود که با شنیدن این بحث خیلی به فکر فرو نرفته بودم و جوابم رو آماده و حاضر داشتم. این خوشحالم کرد. انگار بزرگ شدن خودم رو می‌دیدم. رد شدن از یه مرحله‌ای که به سختی ازش گذشتم اما گذشتم. الان مدت هاست که از شنیدن خبرهای دستاوردهای دوستانم نه تنها خیلی خوشحال میشم بلکه اصلا دچار حسرت نمی‌شم یا این سوال پس من چرا خفن نشدم به ذهنم نمیرسه. برای بعضی از دستاوردها هم اصلا خوشحال نمیشم چون میدونم که اون آدمی که بهش رسیده فقط برای اینکه جامعه داره تحسینش میکنه خوشحاله و در درونش چیزی عوض نشده. به نظرم دستاورد باید حال آدم رو خوب کنه و فردای اون روز تو یه آدم بهتری باشی. اینکه دیگران تحسینت کنن قطعا خوشاینده اما در کیفیت زندگی تو تغییری ایجاد نمیکنه. 


یک حمام یک ساعته و کلی صحبت با خودم، حالم رو سر جاش آورد. حالا اومدم نشستم پای لپ‌تاپ و برای بچه‌ها حرفام رو تایپ میکنم و اینجا هم می‌نویسم که امروز دوشنبه است و من می‌خوام برم به دل ارائه بزنم. فردا صبح روز دیگری است . :) 


ماه رمضان همیشه برای من ماه خاصی بوده. ماهی که با تمرکز بر روی خودم برایم معنی پیدا کرده است. زیارت هم برای من همین حس را دارد. جایی که می‌روم و به حاشیه‌ها فکر نمی‌کنم و فقط به حال خودم و درونم توجه می‌کنم. انگار هر جا و هر زمانی فرصت این کار برای انسان فراهم نیست یا حداقل من بلد نیستم که همه جا و در همه‌ی لحظات به حاشیه‌های زندگی دل نبندم و حواسم را جمع آن مهم‌ترهای وجودم کنم. 

امسال اما رمضان طور دیگری است. نمی‌توانم روزه بگیرم و یک عزیز کوچکی در درونم حرکت میکند و این ور و آن ور می‌رود. خوشحالم که در این روزه نگرفتن و ناراحتی نبود حس و حال ماه رمضان تنها نیستم اما رمضان امسال برای من طور دیگری شده است. امسال من به دو نفر فکر میکنم. به خودم و به علی. اگر قرآن می خوانم برای هر دویمان است. اگر دعا می‌خوانم برای هر دویمان دعا میکنم. انگار به درون هر دونفری‌مان فکر میکنم. سعی میکنم برای سوال‌هایی که علی از من خواهد پرسید جواب‌‌های خوبی پیدا کنم. سعی میکنم از همین لحظه ای که در درون من است و حس من این است که احساسات من را بیش از هرکسی میفهمد با احساسات مذهبی‌ام آشنایش کنم .اینکه چرا با خدا حرف میزنم. اینکه چرا از این آیه‌ی قرآن لذت می‌برم و چرا هنوز آن یکی آیه را نمی‌فهمم. 

اینکه می‌گویم جواب سوال‌هایش را آماده می‌کنم به این معنا نیست که دودوتا چهارتا میکنم و منطق جمع و جور میکنم که صد البته آن هم لازم است و در این زمینه‌ هم کارهایی کرده‌ام اما در این ماه دارم سعی میکنم با تمام احساسات مذهبی‌ام با تمام خط و خطوط‌ها و کلماتی که با آن‌ها ارتباط گرفته‌ام، آشنایش کنم. اولش شاید کلیشه‌ای شروع شد. از بقیه شنیده بودم برای اینکه بچه صالح بشود سوره‌ی انبیا بخوانید. به دلم نشسته بود اما خواستم امتحانش کنم. امتحانش کردم و نتیجه برای من فرق کرد. با قصه‌هایی که در سوره بود ارتباط می‌گرفتم. با زکریا که برای آمدن یحیی دعا میکرد، دعا میکردم. خودم را می‌دیدم در لحظات مختلف زندگی با داستان هر کدام از پیغمبرها. 

انگار که داشتم برای علی تعریف میکردم که چه چیزهایی برایم اتفاق افتاده است و من چه طور بوده‌ام و گاهی هم دوست داشتم که چه طور باشم اما موفق نبودم. قرآن برایم ورد و دعایی نبود که بخوانیم و بچه صالح شود یا سالم شود. با علی می‌خواندمش. با علی خودم را مرور میکردم لا به لای کلماتی که آشنا بود و پر از روشنایی. 

با علی تجارب مذهبی را از سر گذراندم که شاید شروعش کلیشه بود اما ادامه‌اش انتخابم بود و حال متفاوتی که با هر کدامشان داشتم. هر یک را که با آن ارتباطی برقرار نکردم، ادامه ندادم اما آن‌هایی که می‌شدند واسطه‌ی گفتگوی من و او را تا آخر ادامه می دادم. منی که همیشه کم حافظه بودم و هنوز هم هستم. حالا یک کارهایی بود که از یادم نمی‌رفت و این باورش برایم سخت بود. 

رمضان امسال برایم متفاوت شروع شد. نیت امسالم خودم نیستم. می‌خواهم خودم را برای پسرم تعریف کنم. آن هم بخشی از خودم که مهم‌ترین بخش وجودم است. امیدوارم که در این راه موفق باشم. :)


امروز سه‌شنبه است و الان نیم ساعتی میشه که جلسه‌ی دفاعیه‌ی من تمام شده. صبح برخلاف تصور قبلی‌ام اصلا استرس نداشتم با اینکه وقتی از خواب بلند شدم. دیدم که زمین سفیدپوش شده دوباره و حسابی داره برف میباره. اما هیچ‌چیز به نظرم سخت نمیومد نه برف دوباره و نه رفتن به دانشگاه در هوای برفی و نه جلسه‌ی دفاعیه. همه چیز آسون به نظرم میرسید.


محمد امروز مرخصی گرفته بود که با من بیاد دانشگاه. میخواست کنارم باشه چون حس میکرد که تنهایی برای من سخت باشه تحمل استرس امروز. این موضوع خیلی خوشحالم کرد. صبح که با من آماده شد و اومدیم دانشگاه خیلی احساس خوبی داشتم. میدونستم که نمی‌تونه در هیچ کدوم از قسمت‌های امتحان حضور داشته باشه اما همین بودنش در دانشگاه حالم رو بهتر می‌کرد. 


یک ربعی زودتر رسیده بودم برای همین کلید رو از استادم گرفتم تا اتاق رو آماده کنم. به این اتاقی که برام رزرو شده بود احساس خوبی داشتم. سه تا پنچره به بیرون داشت که احساس رهایی به آدم میداد. مشغول آماده‌سازی لپ‌تاپ و پرژکتور بودم و محمد هم رفته بود برام قمقمه آبم رو پر کنه که اولین استاد از راه رسید. رییس جلسه بود. تقریبا خفن‌ترین استاد در بین استاد‌هایی که قرار بود در امتحانم حضور داشته باشند اول از همه رسید. بعد از اون تک به تک استادهای دیگه هم از راه رسیدن. شروع کردن به سلام علیک و شوخی راجع به زمستون ادمونتون و تجربه‌های جوانی‌شون از جلسه‌های کندیدیسی و دفاع دکترا و فوق. 


منتظر یه جلسه‌ی خیلی رسمی‌تر و عصا قورت داده‌تری بودم اما با دیدن این فضا اون یه ذره نگرانی که ته دلم باقی بود هم از بین رفت. فکر میکنم از قصد این حرف‌ها رو زدند تا من رو از حال و هوای امتحان خارج کنند. وقتی همه جمع‌ شدند و سلام و احوال‌پرسی‌ها تمام شد. رییس جلسه کیفیت امتحان رو برام توضیح داد و از من خواست چند دقیقه اتاق رو ترک کنم تا رزومه‌ی کاری من رو با بقیه استادها مرور کنند و در واقع من رو به جمع اساتید معرفی کنند. این معرفی خیلی کوتاه بود. زود صدام کردند و از من پرسیدند که آیا آماده هستم که ارائه‌ی خودم رو شروع کنم یا نه. منم گفتم بله و آماده هستم که همین الان شروع کنم. از وقت گذرانی خوشم نمی‌اومد و یکی از خوشحالی‌هام این بود که این جلسه داشت صبح برگزار می‌شد


ارائه‌ی من شروع شد و همه چیز مرتب و منظم در ذهنم نشسته بود. هر از گاهی به چهره‌ی حضار نگاه میکردم تا متوجه بشم که دارم خوب پیش میرم یا سرعتم زیاده. در نگاه یکی از اساتید یک احساس گنگی دیدم که باعث شد به صفحه‌ی لپ‌تاپم که تایم شروع پرزنتیشن و میزان زمان سپری شده را نشون میداد نگاهی کنم. ۱۰ تا اسلاید از ۱۶ تا اسلاید رو گفته بودم و فقط ۱۰ دقیقه گذشته بود. فهمیدم که حسابی تند صحبت کردم. دیروز هر چی که تمرین می‌کردم به زور سر ۲۰ دقیقه تموم میکردم و حالا سوار جت شده بودم انگار. از اونجا به بعد سعی کردم با آرامش بیشتری توضیح بدم و مثال‌های بیشتری برای هر اسلاید بزنم تا حرف‌هام واضح‌تر بشه. همین باعث شد که خوب و به موقع ارائه تموم شد و و اون قسمت‌هایی که نیازمند مثال‌های واضح‌تر بود، بیشتر در ذهن‌ها نشست. 


بعد از اتمام ارائه، سوال‌ها شروع شد. یکی پس از دیگری سوال بارون می‌شدم و باید با اعتماد به نفس و سریع جواب می‌دادم. با قدرت شروع کردم و تا آخر ادامه دادم اما پافشاری یکی از استادها روی سوالی که بی ارتباط با موضوع کارم بود و چندبار هم توسط رییس جلسه تذکر دریافت کرد حسابی خسته‌آم کرده بود. من هم که از پاسخ دادن کوتاه نمیومدم و می‌خواستم هر طور هست به استاد گرامی بفهمونم که سوالش درست نیست، خستگی خودم رو بیشتر هم کردم. تا اونجایی که استاد راهنمای دومم با علامت سر بهم فهموند که به این بحث بی‌فایده پایان بدم. اونجا بود که متوجه شدم بقیه هم مثل من متوجه اشتباه بودن سوال و بی‌ارتباطی‌اش به بحث کاری من شدند و نیازی نیست که اقناعشون کنم. 

پرسش و پاسخ‌ها تمام شد و قرار شد که من بیرون منتظر بایستم تا تصمیم نهایی اتخاذ بشه. توی راهرو منتظر ایستاده بودم که محمد از راه رسید. ازش خواستم که بره و برام یک چایی چیزی بگیره تا از این حالت داغون خارج بشم. اندک توانی در پاهام مونده بود و حسابی خسته بودم. انگار از میدون جنگ برگشتم. خودم نمی‌تونستم که محل رو ترک کنم چون هر لحظه ممکن بود که در اتاق باز بشه و من فره بشم. اون نیم ساعت خیلی کند برام گذشت. با خوردن چای و قدم زدن و حرف زدن با محمد هم سریع‌تر نشد. داشتم برای محمد با جزئیات توضیح میدادم که چه سوال‌هایی ازم پرسیدن و چه طوری پیش رفت که در اتاق باز شد. سریع خودم رو به محل جلسه رسوندم و شنیدن «congratulation» از دهان رییس جلسه، چشمانم برق زد و توان دوباره‌ای گرفتم. لبخند رضایت رو روی صورت استادهام می‌دیدم و این برام خیلی خوشایند بود. همه بهم تبریک گفتن و استام گفت که یک هفته‌ای استراحت کن. هفته‌ی بعد می‌بینمت. 


همه‌ی این اتفاقات خوشایند به کنار. لحظه‌ای که تو در درونم شروع به حرکت کردی و انگار این خوشحالی رو با من جشن گرفتی هم به یک طرف. با هیچ چیز قابل مقایسه نبود. اون لحظه تو تنها کسی بودی که احساس واقعی من رو میدونستی. تلاشی یک ساله که نتیجه داده بود و من از اون لحظه‌ به بعد حال متفاوتی رو تجربه میکردم. 

در این یک سال خیلی چیزها رو در خودم تغییر دادم و اون چیزی که برام مهم بود این تغییرات و به ثمر نشستن‌شون بود. زندگی‌ام رو متوقف نکرده بودم. تو رو با خودم همراه کرده بودم و برخلاف تمام قوانین نانوشته ای که آدمهای اطرافم داشتند به نتیجه رسیدیم. صد البته با لطف خدا و کمک‌های بی‌نظیر و همیشگی‌اش. 


یکی دو روزی می‌شود که درگیر نظم دادن به خانه و کمدها و تمیز کردن‌شان هستم. تمام کارهایی که قرار بود قبل عید انجام بدهم و به دلایلی به تعویق انداخته بودمشان حالا یک جا یقه‌ام را گرفته‌آند تا تمام‌شان کنم. مهمان‌هایم دو روز دیگر از راه میرسند و باید تمام کارها قبل از رسیدن‌شان تمام شود. تا به حال غیر از مامان و بابای خودم مهمان دیگری که بخواهد شب را در خانه‌مان باشد آن هم برای دوماه نداشتیم. پدر و مادر همسر هم مثل پدر و مادر خود آدم هستند اما یک معذوریت‌هایی در ذهنم ساخته شده که باعث تفاوت‌هایی می‌شود. برای همین می‌خواهم همه چیز بی‌عیب باشد. بار اولی که مامانم می‌خواست بیاید انقدر برای تمییز کردن دستشویی وقت صرف کردم که به اندازه کل خانه از من وقت گرفت. برای محمد این مقدار حساسیت من قابل درک نبود اما خودم می‌دانستم که چرا می‌خواهم همه چیز بی‌نقص باشد. حالا هم دوباره همان فکر و خیال‌ها و خواسته‌ها به ذهنم هجوم آورده و این بایدی بی‌نقص بودن بدجوری فشارم می‌دهد. 

اما من مریم قدیم نیستم. بدنم توان کمتری نسبت به قبل دارد و نگرانی فشاری که به علی ممکن است وارد شود هم باعث می‌شود تا حواسم به حرکات و کارهایم بیشتر باشد. این کاهش سرعت و وقت کم در کنار خستگی زیادی که از یک کار معمولی به سراغم می‌آید، حسابی کمیتم را لنگ کرده است. 

دیروز آخرین روزی بود که محمد صبح در خانه بود. باید کارهایی که نیاز به بلند کردن چیزهای سنگین داشت یا به حدی زیاد بود که از پس من یک نفر بر نمی‌آمد را انجام می‌دادیم. از طرفی لیست بلند بالای خرید هم مانده بود. محمد هم روزه بود. تمام این‌ها کنار هم باعث شده بود که من عجله‌ی وصف ناشدنی داشتم برای اتمام کارها و می‌خواستم هر طور هست سرعتم را بالا ببرم. داشتیم کمد میز تحریر را مرتب میکردیم و کاغذهای باطله را جدا می‌کردیم که محمد از من خواست تا کیسه کاغذهای باطله را به او بدهم. اصلا حواسم نبود که کیسه ممکن است سنگین باشد. با تصور سبکی کیسه، از جا بلندش کردم و چشمتان روز بد نبیند. تعادلش بهم خورد و خورد توی دلم. یک درد لحظه‌ای پیچید توی دلم و از آن بدتر نگرانی بود که از آن لحظه به بعد رهایم نکرد. مدام منتظر حرکت علی بودم که خیالم راحت بشود که سالم است. کیسه محکم نخورده بود اما خب آرام هم نخورده بود. همین حساب و کتاب‌ها شده بود کار من. ذهنم آشفته شده بود و وسط این همه کار فکرهای ناحسابی هم دست از سر من برنمیداشت. اگر به سرش خورده باشد چه؟ این فکر ولی بیشتر از همه توی سرم بالا و پایین می‌رفت. ترس از سالم نبودن بچه ترس بزرگی است که خیلی موقع‌ها به سراغم می‌آید و بعدش سریع دست به دعا می‌شوم. خیلی جاها هم خوانده‌ام که این یک ترس طبیعی است که مادران با آن دست و پنجه نرم می‌کنند اما دیشب این ترس محسوس‌تر خودش را نشان می‌داد.

 تا بعدازظهر در مقابل استرس ناشی از این ترس مقاومت کردم و سعی کردم عادی جلوه کنم اما در عین خستگی خوابم نمی‌برد و فکرم متمرکز نمی‌شد و با پیام یک دوستی که از قضا یک خواب بد هم برایم دیده بود، حالم آشفته‌تر شد. گریه آخرین سنگرم بود. اشک ریختم و سعی کردم که روی حرکات علی متمرکز بشوم. حرکت می‌کرد اما من فکر میکردم این مقدار کم است .روزهای دیگر انگار بیشتر تکان می‌خورد. محمد از خرید برگشته بود و اول کمی فرصت داد تا خودم را جمع و جور کنم اما وقتی دید توی این حالت بغ کرده قرورفتم و قصد هم ندارم که از این حال خارج بشوم. دست به کار شد. کنارم نشست و کلی برایم صحبت کرد. عکس آناتومی مادر باردار پنج ماهه را نشان داد. به من اثبات کرد که جایی که کیسه به شکمم خورده است با جایی که علی هست فاصله اش زیاد است و احتمالاتی که من به ذهنم رسیده است نمی‌تواند درست باشد. 

با حرف‌هایش آرام شدم اما امروز که به حال دیروزم فکر میکنم می‌بینم که این ترس‌ها را قبلا هیچ وقت تجربه‌ نکرده‌ام. هیچ وقت فکر نمی‌کردم از خوردن ملایم یک کیسه کاغذ به دلم اشکم در بیاید و یک نصفه روز بی‌قرار بشوم. 


دیشب به محمد گفتم که از به دنیا اومدن علی می‌ترسم در حالی که به شدت منتظرش هستم. الان که در درون من است انگار تماما به من تعلق دارد. از وقتی که حرکت هایش را احساس می‌کنم این مساله پررنگ تر شده است. موجودی است که فقط من می‌بینیمش و احساسش می‌کنم. حتی گاهی که به محمد می‌گویم دستش را روی دلم بگذارد و حرکت‌هایش را احساس کند. پسرک شیطون ما دیگر حرکت نمی‌کند و پدر منتظر را ناکام می‌گذارد. با علی حرف میزنم. درد و دل میکنم. برایش کتاب می‌خوانم. موقعی که قرآن میخوانم انگار برای دونفر قرآن میخوانم. حتی ته دلم یک می هم با او میکنم که فلان فکر به نظرش درست می‌آید یا نه؟ اما هیچ کسی نمی‌بیندش. دیروز در آشپزخانه برای خودم آبمیوه می‌گرفتم و با علی حرف میزدم و توضیح می‌دادم که قرار است چه چیزی بخوریم. نگاه متعجب مامان محمد باعث شد که خنده‌ام بگیرد و برایش توضیح بدهم که من با علی صحبت میکنم. تازه صحبت‌های دونفره‌مان به خاطر حضور مهمان‌ها کمتر هم شده است. 

در شب‌های قدر که می‌خواستم دعا کنم. تمام دعاهایم حول علی بود. یک دعاهای کوچکی هم راجع به خودم و محمد به ذهنم می‌رسید اما کلیت ذهنم روی او متمرکز بود. قبل از مادرشدن به خودم میگفتم که یک مادر خوب نباید خودش را فراموش کند. باید حال خوب خودش را در نظر بگیرد اما انگار علی بخشی از من است. نمی‌توانم بین خودم و او تفکیک قائل شوم و این ترسناک است. برای آینده‌اش ترسناک است. می‌ترسم استقلالش را تحت الشعاع قرار دهم. برای همین دارم سعی میکنم که هر روز به خودم یادآوری کنم که ما دوتا خیلی به هم نزدیک هستیم اما دو آدم مستقل هستیم. نمی‌دانم راهکار درستی است یا نه. 


روزهای پرفشار در زندگی روزهایی هستند که از فکر یک چیزی نمی‌توانی خارج بشوی. کلی کار سرت ریخته است اما تمرکز کافی برای انجام‌شان را نداری و بعد با انجام ندادن‌شان فشار پاسخ‌گویی و سرهم‌بندی هم سرت هوار می‌شود. دیروز از آن روزهای پرفشار بود. باید کلی کار را که در آخر هفته باید آماده می‌کردم جمع و جور میکردم و به هیچ کدام‌شان نرسیده بودم. خبر زوال جان یک انسان و آبروی انسان دیگری که همیشه او را به آرامش و هوشمندی می‌شناختم نیز حالم را بهم ریخته بود. هر گروهی را که باز می‌کردم یک خبر و فیلم جدید به دستم می‌رسید که حالم را بدتر می‌کرد. از اتاق که بیرون می‌آمدم، صحبت از اتفاقی بود که افتاده است. هیچ راه فراری نداشتم. خوشم می‌آمد یا نه باید با این اتفاق مواجه می‌شدم. سخت یا آسان باید می‌پذیرفتمش و سکوت می‌کردم. این سکوت شاید بیشتر از همه آزارم می‌داد. آن هم در شرایطی که یک سری آدم از همه جا بی‌خبر، راه افتاده بودند و پست‌های احمقانه به اشتراک می‌گذاشتند. یک دوستی در اینستاگرام شروع کرده بود و بدون تحلیل درست و حسابی نگرانی و انزجار خودش را از مردی که زنش را کشته است اعلام می‌کرد. ناراحت بودم برای کشته شدن زن اما می‌دانستم داستان به این سادگی‌ها نیست. می‌دانستم که زن فقط قربانی نبوده است. قربانی هم کرده است و از این دنیا رفته است. قضاوت سخت بود و اصلا نمی‌خواستم قضاوت کنم. نمی‌خواستم درگیر احساسات بشوم و به کسی انگ بچسبانم اما نمی‌توانستم مثل بقیه این قصه‌ی خنده‌ٔدار را باور کنم. نمی‌توانستم باور کنم که آدم‌ها را چه طور محکم با صورت زمین می‌اندازند و بعد می‌ایستند و قضاوت میکنند. 

کارهایم به نتیجه نرسید. شب تپش قلب گرفته بودم و نگران علی بودم. استرس برای من سم است اما امروز جام زهر نوشیده بودم. فشار روانی مادر خوب نبودن هم روی همه‌ی این‌ها اضافه شده بود. امروز صبح راهی دانشگاه شدم. می‌دانستم در جلسه با استادهایم حرفی برای گفتن ندارم. می‌دانستم که بی‌حوصله هستم و حوصله‌ی عتاب و خطاب‌هایشان را ندارم اما اوضاع بدتر از آنچه فکر میکردم پیش‌رفت. کاملا واضح بود که هییچ کاری در هفته‌ی گذشته نکرده‌ام و آمده‌ام تا یک چیزهایی بهم ببافم و از قضا نتوانستم ببافم. ذهنم یاری نمی‌کرد. 


دلم میخواست جواب سوال‌هایشان را با اصلا برایم مهم نیست و رهایم کنید بدهم اما نمی‌توانستم. امروز گرم بود اما من هر لحظه بیشتر گرمم می‌شد. دلم می‌خواست از آن اتاق جلسه‌ی لعنتی فرار کنم. فقط از خدا می‌خواستم کار به جای باریک نکشد. حرفی نزنند که من کنترلم روی خودم از دست برود. بهتر است شنونده باشم چون می‌دانم که مقصرم. خدا کمک کرد و داستان به جاهای باریک نکشید از کنایه و حرف‌های ناخوب خبری نبود. شاید هم چیزی در صورتم دیدند که فهمیدند حالم به جا نیست، نمی‌دانم! فقط می‌دانم تمام شد و من با اینکه از آسودگی خبری نیست و باید یک سری دری وری جور کنم و بنویسم و پاسخ‌گو باشم همچنان. حالم بد است. 


ساعت ۶ صبح است و من خوابم نمی‌برد. رفلاکس معده سبب شده است که خنجری مدام در گلویم فرو برود و خواب را از چشمانم برباید. قاعدتا باید کلافه باشم که خواب شیرین صبحگاهی در خنکای اتاق و در گرمای پتو را از دست داده‌ام اما نیستم! خوشحالم که توفیق اجباری دیدن طلوع آفتاب نصیبم شده است و کمی فرصت دارم تا در خلوت خودم به روزهایی که گذشته است و روزهایی که پیش رو است فکر کنم. ماه هشتم بودن با علی به سرعت برق و باد سپری شد. انقدر کارهای عقب مانده داشتم که به محض شروع مرخصی‌ام، تقریبا هر روز یه گوشه‌ی کار را گرفتم تا تمام شود. هنوز هم آماده‌سازی مدارک و تلفن‌ها و وقت گرفتن‌ها مانده است و رمق من هم برای پیگیری کارها روز به روز کمتر می‌شود. جسمم دیگر التهابات و هیجانات بی‌وقفه‌ی روحم را تاب نمی‌آورد انگار. روحی که هم می‌خواهد مادری کند و هم می‌خواهد یک لیست از کارهای عقب‌مانده‌ای این مدت را در دوران مرخصی‌اش انجام دهد. 

کتاب هایی که جلوی خودم قطار کرده‌ام و حالا بعد ازخواندن دوصفحه از آن‌ها خوابم می‌برد. مطالب کتاب‌هایی که مربوط به علی است را سعی میکنم با هایلایت کردن یا با توضیحش برای دیگران به ذهن بسپارم، مطلب را برای خودم جا می‌اندازم که خواندن‌های این روزهایم بی‌فایده نباشد و جایی گوشه‌ی ذهنم ثبت شود. 

چله‌ها و عادت‌هایی که برای خودم در این مدت همراهی با علی ایجاد کرده‌ام را باید حفاظت و نگهداری کنم تا از یادم نرود و فراموشم نشود. البته پسر کوچولو خیلی موقع‌ها در یادآوری‌ها کمکم میکند. مثلا همین چندشب پیش بود که به رختخواب رفتم و حرکت‌های مداوم و ماهی‌وارش نمی‌گذاشت که بخوابم. همیشه موقعی که دراز می‌کشم شروع به حرکت میکند اما این میزان از حرکت برایم عجیب بود. گاهی با فشار پاهایش و گاهی هم با فشار دست و کمرش خوابی که به چشمانم می‌آمد را از چشمانم می‌گرفت. هیچ‌وقت اینقدر شدید حرکت نمی‌کرد که نگذارد من بخوابم. داشتم به همین حرکت‌هایش فکر میکردم که یک دفعه یادم آمد یکی از عادت‌های شبانه‌ای که با هم انجام می‌دادیم را امشب فراموش کرده بودم. به زحمت از جایم بلند شدم و شروع کردم به خواندن. به محض آنکه شروع کردم، پسرک آرام گرفت و همراهم شد. 

وقتی به گذر زمان در این هشت ماه و دوهفته فکر میکنم، احساس میکنم زمان با سرعت بیشتری سپری شده است و انگار زندگی‌ام روی دور تند بوده است. به آینده فکر میکنم که چه طور خواهد بود؟ زندگی با علی و مریمی که مادر شده است چه تغییراتی خواهد کرد؟ به تصمیماتی فکر میکنم که در حال حاضر برای علی و آینده‌اش گرفته‌ام. چقدر درست هستن و چقدر بعدها بابت‌شان خودم را سرزنش خواهم کرد؟ به لحظه‌های فعلی زندگی‌ام فکر میکنم. به روزهایی که نه دیگر مثل قبل هستند و نه بعدها قابل تکرار. حتی اگر یک بار دیگر یک جوانه‌ی کوچک در دلم رشد کند و ببالد با این بار فرق خواهد داشت. عادت‌ها و حس و حالم، نگاهم به زندگی و حتی روزمرگی‌هایم با آنچه که در این لجظات تجربه می‌کنم متفاوت خواهد بود. 

زندگی به قدری سیال است و متغیر که باورش برای ما سخت است اما واقعیت همین است. لحظه‌ای را که زندگی میکنیم هرگز دوباره زندگی نخواهیم کرد. برای همین است که برعکس اطرافیانم که روزها را می‌شمرند تا به روز موعود نزدیک شوند من هر لحظه‌ای که در ان هستم را نفس می‌کشم و به گذر لحظه‌ها نمی‌اندیشم. 

 


از صبح که از خواب پاشدم در حال محاسبه‌ی زمان رسیدن‌شون هستم. بیشتر از ده ماه میشه که ندیدمشون و میشه گفت از شدت دلتنگی بی‌حس شدم. اما حالا که دارن میان انگار یادم افتاده که چقدر دلتنگشونم. وقتی دیروز پروازشون تاخیر داشت و ممکن بود پرواز دوم شون رو از دست بدن، دل توی دلم نبود. به خودم میگفتم نگران اونام که توی دردسر نیافتن و مجبور نشن توی فرودگاه معطل بشن تا پرواز دیگه‌ای بگیرن اما این همه‌ی داستان نبود. من نگران خودمم بودم. نگران دلی که دیگه طاقت دوری‌شون رو نداشت. روی دیدن‌شون در ساعت ۶ بعدازظهر روز جمعه حساب کرده بود و نمی‌خواست حتی یک لحظه هم این دیدار به تعویق بیافته. خونه رو تمییز کردم و غذام رو آماده کردم و حالا نشستم که بنویسم که دارم اون لحظه رو بارها و بارها مجسم میکنم. لحظه‌ای که یک مامان و بابا با دخترشون رو به رو میشن که حالا یک پسر کوچولو توی دلش داره. مواجهه‌شون با مریمی که دلش اندازه‌ی یک هندوانه شده و گه گداری هم اگر با دقت نگاه کنی حرکت میکنه برام خیلییی خواستنیه. دارم لحظه به لحظه‌اش رو تصور میکنم و سعی میکنم پیش‌بینی کنم که چه حالی میشن. نمیدونم چرا حس میکنم اینبار که بغل‌شون کنم اشکم در میاد. معمولا موقع خداحافظی‌ها از بغل کردن آدم‌ها متاثر میشم اما این بار با همیشه فرق داره. انگار کلیی حرف دارم که باید براشون بزنم. میخوام تمام این مدتی که نبودن رو همین امشب براشون تعریف کنم. تمام لحظه‌هایی که با علی داشتم و نتونستم پای تلفن و اسکایپ باهاشون به اشتراک بذارم. 


همه بهم میگفتن چرا خریدات رو انقدر عقب میندازی، چرا ساکت رو نمی‌بندی، چرا کمد لباس‌های علی رو مرتب نمیکنی. منم هزارتا بهانه می‌آوردم اما بهانه‌ی درست و واقعی‌اش این بود که دلم میخواد مامامانم بیاد و با اون این کارا رو بکنم. دلم میخواد موقع چیدن کمد دوتایی قربون و صدقه وسایلی بریم که براش خریدیم. دلم میخواد ذوق من و محمد یک تماشاچی داشته باشه و اون تماشاچی مامان و بابام باشن. 


مامان من فقط یک بچه داره و از خیلی از ذوق‌هایی که مادرها دارن محروم موند اما من میخواستم از این یکی محروم نباشه و از خدا میخواستم که کمکم کنه و شرایطش فراهم بشه. حالا هم از خدا میخوام که بهم توفیق بده تا این روزا رو با مادرم به اشتراک بذارم. این روزهای آخر بارداری که بدجوری دلبسته‌اش شدم و یک جورهایی دل‌کندن از این دوران برام سخته. می‌خوام تمام قصه‌هام رو برای محمد و بابا و مامانم تعریف کنم و بعد که علی به دنیا اومد این برهه‌ی جدید توی زندگی‌ام رو در کنار اون‌ها جشن بگیرم. برام دعا کنید که خدا کمکم کنه مثل همیشه و این روزهای نهایی رو به سلامت به پایان ببرم و علی کوچولومون رو سالم و سلامت بغل کنیم. 


تمام این روزهای بارداری برای یک گروهی بیش از همه دعا کردم و اون هم کسانی بود که در آرزوی داشتن فرزند هستن و شرایطش فراهم نمیشه. براشون دعا کردم که خدا به همه‌شون فرزندان سالم و صالح عطا کنه و دلشون رو به حضور همدیگه گرم کنه. 


از روزی که اطرافیان متوجه می‌شوند که شما باردار هستید روند زندگی شما رو به تغییر خواهد بود. زندگی فردی، فکرها و حالات درونی‌تان از همان روزی که تصمیم به بارداری می‌گیرید تغییر می‌کند اما روابط اجتماعی شما درست زمانی تحت تاثیر قرار می‌گیرد که افراد پیرامون‌تان متوجه بارداری شما می‌شوند. انگار یک برچسب پنهان مادری وجود دارد که روی پیشانی‌تان می‌خورد و از آن لحظه به بعد قاعده‌ی بازی‌های اجتماعی موجود با شما تغییر می‌کند. وارد جمع‌ها که می‌شوید از آن بحث‌ها و گفتگوهای قبلی خبری نیست. وقتی دارید راجع به یک موضوع موردعلاقه‌تان صحبت می‌کنید، اطرافیان سعی می‌کنند سریع بحث را به سمت یکی از موضوعاتی که به مادر شدن شما مرتبط است تغییر دهند. با پرسیدن سوالات روتین به شما یادآوری می‌کنند آن چیزی که باید راجع بهش فکر کنی، نحوه‌ی تولد نوزاد و کارهایی است که بعد از آن باید برای مراقبت از او انجام بدهی. وما این بحث‌ها برای شما خسته کننده نیستند و در خیلی مواقع بدتان نمی‌آید تجربه‌ها‌ی دیگران را بشنوید. به خصوص از زبان افرادی که سنخیت بیشتری با هم دارید و احساس نزدیکی بیشتری با آنها می‌کنید اما تکرار این روند گاهی خسته کننده و ملالت آور می‌شود. بعد از مدتی حس می‌کنید چیزی از شما باقی نمانده است و تماما تبدیل به یک مادر شده‌اید. در یک نقش فرورفته‌اید و راه فراری ندارید و این بسیار ترسناک است. 


مادر بودن می‌تواند شیرین‌ترین اتفاق زندگی یک زن باشد اما تنها چیزی نیست که به او هویت می‌بخشد. من دوست دارم که هم مادر باشم و هم مریم. دوست ندارم نقش قبلی خودم و ساخته‌های پیشین‌ام را دور بریزم و تماما با برچسب مادری قضاوت بشوم. وقتی می‌گویم دارم کتاب می‌خوانم. این کتاب می‌تواند راجع به فرزندم نباشد. این که من برای علی با صدای بلند «فاوست» می‌خوانم یا «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» نباید خیلی عجیب به نظر برسد. من قبل از اینکه مادر علی باشم، مریم هستم. این همان قسمت فراموش شده در روابط اجتماعی است که افراد با یک مادر می‌سازند. وقتی بحث ی می‌کنم یا نسبت به اتفاقات موجود عکس‌العمل نشان می‌دهم مدام به من یادآوری میکنند که من باردار هستم و نباید به این چیزها فکر کنم. یک اصرار عجیبی در محیط اطراف وجود دارد که از من آدم متفاوتی بسازد و من نمی‌توانم این اصرار را درک کنم. 


زندگی من در طول دوران بارداری تفاوت چندانی نکرد و اصلا نمی‌خواستم که متفاوتش کنم. من همچنان همان مریمی هستم که ۸ ماه قبل بودم. بدنم توان کمتری پیدا کرده است. سرعت راه رفتنم کمتر شده است. زودتر احساس خواب‌آلودگی میکنم و کمتر می‌توانم در مقابلش مقاومت کنم اما این‌ها هیچ کدام از من یک انسان متفاوت با علایق متفاوت نساخته است. 


از نظر من در دوران بارداری، فرزند شما بیش از همیشه احساسات شما را درک میکند و بهترین وقت برای آشنایی با خود واقعی‌تان است. پس خود واقعی‌تان را زیر ماسک‌ها و برچسب‌های اجتماعی مادر خوب و متعهد پنهان نکنید. خودتان باشید و اجازه بدهید او خود واقعی شما را با تمام وجود لمس کند. 


امروز آخرین جلسه‌ی قبل مرخصی‌ام رو با استادام داشتم تا به جمع‌بندی برسم که قراره بعد از برگشتن از مرخصی چه کنم. وسط بحث‌های تکنیکالی که با هم داشتیم بدون هیج مقدمه‌ای النی ازم پرسید که قصد دارم بعد از دکترا چی ‌کار کنم. بارها به این سوال فکر کردم اما نمیدونم چرا وقتی ازم پرسید ذهنم سفید سفید بود. نمی‌دونستم جواب درست به این سوال چیه. مثل کسی برخورد کردم که اولین باره داره این سوال رو می‌شنوه و بهش فکر میکنه. گفتم سوال سختیه و بعد شروع کردم یه سری جواب‌های کوتاه و مختصر جور کردن. انگار دلم نمی‌خواست راجع به این تصمیمم باهاشون صحبت کنم. این بار چندمی هست که وقتی می‌شنوه که نمی‌خوام استاد دانشگاه بشم و کار آکادمیک رو ادامه بدم، عکس‌العمل نشون میده. یه جورایی میخواد تشویقم کنه که در فضای دانشگاه بمونم اما من خوب میدونم که این انتخابم نیست. گفتم که تا حالا در فضای آکادمیک بودم و میخوام غیر از اون رو هم تجربه کنم برای همین انتخاب اولم بعد دکترا پیدا کردن یک کار در فضای صنعت هست. یورگ خندید و گفت پس در واقع میری که یک مدیر بشی در یک شرکت کامپیوتری. این آینده‌ای هست که برای یک دکترای کامپیوتر در فضای صنعت متصوره. بعد هم سریع گفت، مطمئن باش بعد از تجربه‌ی فضای کاری در شرکت‌ها هیچ‌وقت دلت نمی‌خواد که برگردی به دانشگاه. نمیدونم چرا نمی‌تونستم این اطمینانی که توی صحبتش بود رو قبول کنم. به خودم یه اطمینانی داشتم که اگر بخوام فضای زندگی‌ام رو بعد از یک تجربه تغییر بدم حتما از پسش برمیام. شاید هم چون اون چیزی که واقعا در ذهنم هست رو براشون نگفتم حرف‌هاشون رو بیشتر به قصد دورهم بودن گوش میدادم نه یک توصیه‌ی واقعی. اگه میدونستن که چقدر ایده‌های عجیب و غریب و در تضاد با ثبات در ذهنم دارم برای بعد از دکترا احتمالا همین الان در اوج ازم خداحافظی میکردند. حس عجیبی بود. اون‌ها انگار که ناامیدانه می‌خواستند به موندن در فضای آکادمیک تشویقم کنند و از رقیبی که براشون تصویر کرده بودم، بدگویی کنند اما رقیب واقعی که در ذهن من بود چیز دیگری بود. توی همین فکرها بودم که یک مرتبه النی بهم گفت. تو داری مادر میشی و باید به ثبات فکر کنی. به داشتن یه شغل ثابت با درآمد خوب بعد از فراعت از تحصیل. من اما مادر شدنم رو محدود شدنم نمی‌دیدم. قبلا‌ها که مادر نشده بودم بیشتر دنبال زندگی باثبات بودم اما حالا انگار با علی میخوام همه چیزهای نو رو تجربه کنم. دلم نمیخواد مادرشدنم برام شروع رخوت و چنگ زدن به مسیرهای از پیش تعیین شده و امتحان شده باشه. مطمئنم که هم علی و هم محمد به من کمک می‌کنند تا مسیرهای نویی رو که همیشه در آرزوشون بودم پیدا کنم و تجربه کنم. این چیزی بود که امروز حالم رو خوب کرد. این اطمینانی که داشتم از اینکه قرار نیست زندگی برام در این لحظه و در این جا متوقف بشه. از نظر من روزی که آدم تجربه‌های جدید را فراموش میکنه، روز مرگش هست.

دوری و دوستی به نظر کلمه‌ی بدی می‌آید. همه اول به کلمه‌ی «دوری» توجه می‌کنند و بعد متوجه واژه‌ی «دوستی» می‌شوند. بعضی اوقات نیز کلمه‌ی «دوستی» به کل حذف می‌شود و چیزی از آن در ذهن باقی نمی‌ماند، انقدر که بار کلمه‌ی «دوری» سنگین است. اما همه‌ی ما روزی در زندگی‌مان به اهمیت این کلمه و معنی واقعی‌اش خواهیم رسید. آدم‌هایی را می‌بینیم که دوست‌شان داریم به هزاران دلیل اما نزدیک‌شان بودن باعث می‌شود که خوبی‌های‌شان در سایه‌ی چالش‌های ارتباطی که میان‌تان وجود دارد، هر روز کمرنگ‌تر از دیروز شود. آدم‌هایی که در ارتباطات محدود و کنترل‌شده می‌توانید حلاوت بودن‌شان را لحظه به لحظه حس کنید اما وقتی این ارتباطات وسعت می‌گیرد و در دنیای واقعیت به شما نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوند، تازه متوجه تفاوت‌هایی می‌شوید که مثل یک پازل کنار هم قرار نمی‌گیرد و ناهمواری ایجاد می‌کند. رابطه‌ای پر از چاله و چوله شکل می‌گیرد و این تصویر کلی از رابطه خیلی زیبا به نظر نمی‌آید. با دیدن این تصویر، شما بیشتر تمرکزتان را روی ناهمواری‌ها می‌گذارید و متاسفانه راه‌حلی هم برای آن وجود ندارد. « دوری و دوستی» دقیقا یعنی برداشتن تمرکز از این ناهموار‌ی ها و متمرکز شدن روی آن قسمت های زیبایی که تفاوت‌هایتان مثل یک پازل کنار هم می‌نشیند. آدم‌ها برای رشد و ساختن یک تصویر کامل‌تر به بودن کنار هم نیاز دارند. وقتی با قرار گرفتن کنار آدم‌ها تصاویری که ساخته می‌شود پر از ناهمواری و ناخوشایندی است چرا باید این ارتباط شکل بگیرد؟ اگر شما با دیدن این ناهمواری‌ها به اشتباهات خودتان پی‌بردید و خودتان را سوهان کاری کردید و تصویرتان در کنار هم خوشایند شد، یعنی این رابطه برای شما رشد داشته است اما نه به علت آنکه شما را وما تغییر داده است بلکه به خاطر آنکه تصویری که از رابطه‌تان ساخته شده است در نهایت یک تصویر زیبا و هموار است. اما وقتی می‌بینید بودن کنار بعضی آدم‌ها در بعضی شرایط فقط یک تصویر ناهموار می‌سازد یعنی باید تمرکزتان را در رابطه با آن آدم از آن قسمت‌های ناهموار بردارید. باید بپذیرید که شما در این حوزه‌ها نمی‌توانید همراه خوبی برای هم باشید. نمی‌توانید باعث رشد همدیگر بشوید. به قیمت مهربان به نظر رسیدن، سوهان روح خودتان و دیگران نباشید. یادتان باشد که رفتارهایی که شما را آزار می‌دهد قطعا معادلی دارد که طرف مقابلتان را هم آزار می‌دهد. پس فکر نکنید با حفظ یک ارتباط ناهموار در حال فداکاری هستید. دوری و دوستی بهترین کلمه‌ای است که به تازگی یافتم و به نظرم راه حل عاقلانه‌ای است. اگر شما هم اینطور فکر میکنید، پس به قول یکی از دوستانم: «Welcome to the Club» :)


همیشه فکر میکردم اگه چند روزی توی خونه تنها باشم کلی کار برای انجام دادن دارم که میتونم سر فرصت به همه‌شون برسم. قدیم‌ترها به واسطه‌ی تک بچه بودن و اتاق جدا داشتن از وقتی که به یاد دارم باعث شده بود که هیچ وقت از تنهایی و تاریکی نترسم. دیشب اولین شبی بود که بعد از یک ماه شلوغ و پر سر و صدا، خونه‌مون خیلی خلوت شده بود. فقط من بودم و خونه. اولش کارهای زیادی به ذهنم می‌رسید که می‌تونستم انجامشون بدم. مثلا تمیز کردن خونه، کتاب خوندن، فیلم دیدن و ورزش کردن. همه‌ی این کارها رو انجام دادم. حتی امروز برای خودم بلند بلند توی خونه راه رفتم و کتاب خوندم اما هیچ کدوم حالم رو خوب نمی‌کرد. البته روز اول خوب گذشت و تقریبا از این تنهایی بعد یک ماه شلوغ لذت بردم اما صبح امروز دلم نمی‌خواست از رختخواب بلند بشم. انگیزه‌ای نداشتم. حتی رفتن به یک مرکز خرید و گشتن بین آدم ها هم بهم انگیزه‌ی لازم رو نداد تا از خونه بیرون بزنم. شب قبلش هم با اینکه خیلی خسته بودم اما خوابم نمی‌برد. فکر نکنم که ترس بود. چون معمولا آدمی که میترسه جور دیگه‌ای رفتار میکنه اما خب خیلی هم خوشایند نبود. مدام توی خونه دنبال محمد میگشتم و حس میکردم همینکه حضور داشته باشه بدون اینکه حتی لازم باشه با هم حرفی بزنیم چقدر حالم رو بهتر میکنه. پیک نیک تک‌نفره‌ی دیروز عصر هم به جای اینکه خالم را جا بیاره و احساس تنهایی‌ام رو کمتر کنه، بیشتر بهم یادآوری میکرد که چقدر دلم برای محمد تنگ شده. فکر نمیکردم که ندیدنش در چند ساعت من رو اینطوری دلتنگ کنه اما وقتی برگشتم خونه و دوباره یادم افتاد که این پروسه‌ی تنهایی قراره ادامه‌دار باشه حالم بدجور گرفته شد. امروز از دیروز هم سخت‌تر گذشت. هیچ چیزی بهم احساس خوب نمیداد. چندبار سعی کردم بشینم و به جلسه‌ی فردا و حرف‌هایی که میخوام به استادام بزنم فکر کنم اما این استرسم رو بیشتر میکرد و دیگه تحمل استرس و تنهایی در کنار هم برام خیلی سخت بود. با خودم گفتم، من چه طوری میتونستم بیام و اینجا زندگی کنم در حالی که مجرد بودم؟ اما زود جواب خودم رو دادم. یادم افتاد که اون موقع آدم متفاوتی بودم. چیزهایی رو از زندگی میخواستم و روتین‌هایی در زندگی داشتم که الان سال‌هاست ندارمشون. دیگه هم دلم نمی‌خواد که داشته باشمشون. یک جوری از اون مرحله از زندگی عبور کردم و دلم نمیخواد که دوباره به اون مرحله برگردم. من اگر به عنوان یک دختر مجرد میومدم و توی این شهر قرار میگرفتم حتما طور دیگه‌ای زندگی میکردم با آدم‌های دیگه ای‌ دوست میشدم و سبک متفاوتی رو در پیش میگرفتم اما حالا شرایط خیلی فرق میکنه و قرار نیست که مثل قبل باشه. کلا زندگی ما آدم‌ها مثل کلید برق نیست که بشه روشن و خاموشش کرد. وقتی از یک مرحله به مرحله‌ی دیگه‌ای میریم امکان بازگشت برامون وجود نداره. ما آدم‌های متفاوتی شدیم که باید این تفاوت‌ها رو بپذیریم. من مریم که حالا متاهل هستم و یک کودک در دلم  دارم اگر بخوام تنها باشم اون هم برای چند روز باید سبک متفاوتی از زندگی رو برای خودم تعریف کنم. با آموزه‌های دوران مجردی و متاهلی‌ام نمیتونم این روزها رو زیبا سپری کنم. باید یک مریم متفاوت بسازم برای شرایط متفاوتی که در اون قرار گرفتم. 



دو روز پیش بود که صبح از خواب بلند شدم و تصمیم گرفتم که به جای دانشگاه برم اتوبوس‌گردی. مدت‌ها بود تصمیم داشتم همینطوری بدون مقصد مشخصی اتوبوس‌ها را سوار بشوم و در یک ایستگاهی پیاده بشوم و دوباره سوار اتوبوس دیگری‌ بشوم. هوا آفتابی بود و در عین حال یک باد خنکی هم می‌وزید. هنوز به دم در نرسیده بودم که راهم را به سمت اتاقم کج کردم و کوله‌ام را سبک کردم. لپ‌تاپ و شارژر و دفتر و کتاب کارم را از کیفم در‌آوردم و یک بطری را پر از آب کردم و راهی شدم. 


تا ایستگاه مترو به این فکر کردم که دقیقا کجا بروم و چه اتوبوسی سوار بشوم. به این فکر کردم که کجا هست که مدتهاست دوست دارم یک سری بهش بزنم اما به جهت دور بودن و نبودن محمد نتوانستم. اولین گزینه‌ای که به ذهنم آمد را هدف قرار دادم. به ایستگاه مترو که رسیدم درهای اتوبوس ۷۴ به رویم باز شده بود. سوارش شدم و یک جای گرم و نرم برای خودم انتخاب کردم که خوب بتوانم خیابان‌ها را رصد کنم. اتوبوس حرکت کرد. هوای داخل اتوبوس گرم بود. برای همین تند تند آب خوردم تا گرما اذیتم نکند و از این تصمیمی که گرفتم پشیمان نشوم. مامان همان موقع‌ها زنگ زد و مشغول صحبت شدیم. گرم صحبت بودم که دیدم به مقصد رسیده‌ایم. سریع دکمه‌ی «درخواست پیاده‌شدن» را فشار دادم تا در ایستگاه بعدی پیاده بشوم. از اتوبوس که پیاده شدم باد خنکی به صورتم خورد که باعث شد دلم نخواهد دوباره خودم را در یک اتوبوس گرم دیگر حبس کنم. تصمیم گرفتم این بار کمی پیاده خیابان‌ها را گز کنم. سبکبار بودم و باد خنکی می‌وزید و در عین حال آفتاب مطبوعی هم بر سرمان سایه گسترده بود. 


بی هدف به راه افتادم و خیابان‌ها را بالا و پایین کردم. هر از گاهی به یک مغازه‌ای وارد می‌شدم و به جای تماشای محصولاتشان به آدم‌ها نگاه میکردم. به آن‌هایی که سرگرم خرید بودند یا داشتند لباس پرو میکردند یا با بچه‌هایشان سرگرم گفتگو بودند. با یک خانمی شروع به صحبت کردم. البته او سر صحبت را باز کرد. راجع به آب و هوا صحبت کرد و از رنگ روسری و مانتوی من تعریف کرد. من هم تشکر کردم و گفتم که امروز واقعا هوا خیلی مطبوع و دوست داشتنی است. مکالمه‌مان کوتاه بود اما انگار حال هر دویمان را خوب کرد. یک لحظه حس کردم او هم مثل من مقصد مشخصی نداشته و امروز به قصد دیدن آدم‌ها و خیابان‌ها راهی شده است. 


۴ ساعتی در خیابان‌ها قدم زدم و هر از گاهی برای فرار از گرما سری به مغازه‌ها زدم و کمی وقت گذراندم و آدم‌ها را تماشا کردم. بعد اما چشمم به بستنی فروشی محبوبم افتاد. با خودم گفتم چه فرصتی بهتر از این. داخل مغازه شدم و ساندویچ بستنی نعنا سفارش دادم و کنار پنجره نشستم و مشغول خوردن شدم. دلم خواست این لحظه را ثبت کنم. برای همین دست به موبایل شدم و با یک استوری این لحظه را ثبت کردم. نمی‌دانم آدم‌هایی که عکسم را دیدند به چه چیزهایی فکر کردند اما من در آن لحظه به این فکر کردم که چقدر لذت بخش است گاهی خودت را مهمان کنی و با خودت وقت بگذرانی، برای خودت بستنی بخری و رو به روی پنجره بشینی و آدم‌های داخل خیابان را رصد کنی و سعی کنی داستان‌هایشان را حدس بزنی. اینکه هر کدام امروز با چه چیزهایی دست و پنجه نرم می‌کنند و چه فکرهایی از ذهن‌شان خطور میکند. 


آن روز را با خودم گذراندم و تصمیم گرفتم در این سه ماه باقی‌مانده روزهای بیشتری را با خودم بگذارنم. به سمت روزهایی می‌روم که برایم پر از هیجان است اما ترس‌هایی هم دارد. ترس مثل قبل نبودن ترس کمی نیست. بعضی تغییرات قابل بازگشت نیستند و همیشگی هستند و این بیشتر آدم‌ّا را می‌ترساند اما شوق دیدار علی و آمدنش به زندگی‌مان بیشتر از این ترس‌هاست. این‌روزها تمام دعایم این است که علی سالم باشد و صالح و به سلامتی و راحتی پا به این دنیا بگذارد تا روزهای بعد آمدنش را با هم بسازیم. اما نمی‌شود ترسی که از تغییر وجود دارد را نیز کتمان کرد و حرفی ازش نزد. دوست ندارم که از الان یک مادر تصنعی باشم. مادر بودن پر است از حس‌های خوب و البته گاهی حس‌های ترسناک و دردناک. باید هر دو ور این قصه را روایت کرد . 


صدایش که در اتاق پیچید، من همجنان مصلوب به دنبال صدایش سر چرخاندم. خیلی زود از دسترس نگاهم خارج شد. محمد همراهش با خانم پرستار به گوشه ای از اتاق رفته بودند که من فقط می‌توانستم با شنیدن صدای گریه‌ی علی همراهی‌شان کنم. دل توی دلم نبود که زودتر ببینمش. از صبح منتظر این یار آشنا بودم. نمی‌دانستم از زمانی که بی‌حسی از بین می‌رود و دیگر حرکاتش را در درونم حس نمی‌کنم چه اتفاقی می‌افتد. در آن لحظه‌ی به خصوص به هیچ‌چیز فکر نمیکردم جز دیدنش. پچ پچ‌های دکترها و پرستارهای اتاق عمل همگی در صدای گریه‌ی علی محو شده بودند. انتظارم به پایان رسید و پسر کوچک من لای یک ملحفه‌ی سفید روی سینه‌ام گذاشته شد. یکی از دست‌هایم را آزاد کردند تا بتوانم بگیرمش. صورت کوچکش را به سینه‌ام چسبانده بود و نگاهش به نگاهم گره‌ خورده بود اما هنوز گریه میکرد. شروع کردم به حرف زدن و اشک‌هایم از گوشه‌ی چشمم جاری شده بود. تا صدایم را شنید، گریه‌اش را متوقف کرد. پرستاری که کنارم بود و کمکم میکرد تا علی را روی سینه‌ام درست نگه دارم با هیجان گفت: ظاهرا فقط مشتاق شنیدن صدای تو بود. این حرفش بدجور به دلم نشست. انگار دوست داشتم که کسی آشنایی دیرینه‌ی ما را به رخ بکشد. 

ساعات بعد همه چیر روتین بود. از اتاق عمل به اتاق ریکاوری و بعد هم به بخش. اولین لحظه‌ای که مامان و بابا را دیدم، حس متفاوتی داشتم. دلم میخواست از تک تک لحظاتی که بر من گذشت برایشان تعریف کنم اما کلمه کم آورده بودم برای بیان تمام احساساتی که در این چند ساعت تجربه کرده بودم. من و محمد آنچنان ذوق زده بودیم که آن شب تا خود صبح با هم حرف میزدیم. لحظه به لحظه‌ی روزمان را با هم مرور میکردیم و من یادم رفته بود دردهایی که بعد از بی‌حسی به سراغم آمده بودند. هیجان آمدنش چنان من را زنده کرده بود که آن شب تا خود صبح بیدار بودم. مشتاقانه هرباری که از خواب بیدار میشد و گریه میکرد روی سینه‌ام می‌گذاشتمش و با شیر نداشته سیرابش میکردم. 

تا صبح در فضای هیجان و اشتیاق بودیم اما دمدمای صبح بود که ضعف بدنی ناشی از بی‌خوابی و یک روز کامل درد کشیدن و یک عمل جراحی درست و حسابی بر من غلبه کرد. علی همچنان بی‌خواب و بی‌قرار بود و محمد هم نا نداشت که از جایش بلند شود. دکتر از راه رسید و من صدای مبهمی از دکتر می شنیدم. درست نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و سعی میکردم که با تمرکز حداکثری جوابهایش را بدهم. یادم بود که یک سری سوال دارم اما در آن لحظه ضعف ناشی از بی‌خوابی چنان بر من غلبه کرده بود که هیچ سوالی به ذهنم نمی‌رسید. 

دلم میخواست چندساعتی بخوابم بی‌خبر از انکه داستان بی‌خوابی‌ها شروع شده است. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

گرافیک ارت دل نوشته Jon خاطرات فنی من کیمیا EESNANO آکادمی امداد صنعت نانو دانلود آهنگ و فیلم ایرانی مجله ,مقاله,قالب طراحی سایت | سارین وب وبلاگ رسمی امیر حسین ظهیری